از هیچی خودم خوشم نمیاد.
نه از بدنم خوشم میاد، نه از اخلاقم، نه از موهای سرم که ریخته، نه از بی سوادیم، نه از بی نظم بودنم، هیچی، یعنی بشینم بگردم، یه چیزی نیست که من بهش دل خوش باشم که فلان چیزم خوبه، هیچی، یعنی واقعا هیچی نیست.
هیچی نمیخوام تو دنیا، هیج آرزویی ندارم، دلم نه دیگه دختر میخواد، نه پول میخوام، نه میخوام بازی بسازم، نه میخوام بازی کنم، هیچی دلم نمیخواد، دلم میخواد یه گوشه به حال خودم ول باشم تا بمیرم.
تو سرم بگردی باز تفکرای سامورایی و بازی سازی و اینا پیدا میشه ولی خیلی ضعیف تر از قبل، خیلی خیلی.
دلم وقتی هیچی نمیخواد، چطوری واسه خواسته هام زحمت بکشم؟ وقتی دلم نمیخواد که کارم رو تو شرکت حفظ کنم، چطوری پیشرفت کنم؟ وقتی دلم هیچ دانشی نمیخواد، چطوری مطالعه کنم؟
هرچی هم که ولش میکنی، بدتر و بدتر میشه. انگار ته نداره بد شدنش، هرسال بدتر از پارساله.
باید برم دنبال چند جا واسه سربازی که شاید تهران بیفتم، چنتاش سخته و چنتاش باز آسون تر ولی باید برم دنبالشون که نمیرم، یعنی یه آنفولانزای سخت گرفتم که باعث شد نرم ولی الان حالم بهتره و باز هم نمیرم و اگه باعث بشه که سربازیم جای بد بیفته، باز مقصر خودمم و با یه کار یه ذره سخت نکردن باعث شدم که یک سال و نیم زجر بکشم. واقعا نمیدونم چرا، جدا فک میکنم برام مهم نیست، فوقش شهرستان میفتم دیگه، حتما این فکرو میکنم، نمیدونم.
شرکت هم قراره 5شنبه بتا رو تحویل بده، یه دو روزی هست که میتونم برم شرکت ولی باز شب بیدارم و روز خواب و همون سیکل معیوب قدیمی.
بازیم هم کار نمیکنم. روش فک میکنم و هفته ای یه بار بازش میکنم یه وری باهاش میرم ولی کار نمیکنم روش اونطوری، کار کنم که تموم میشه، نمیدونم چرا، شاید اینم نمیخوام.
دختر هم همینه، اصلا دلم نمیخواد با کسی رابطه ای داشته باشم، همه حرفا و رفتارا رو بر علیه خودم میبینم و نفرتم از همه بیشتر و بیشتر میشه.
قلبم درد میکنه، باید برم دکتر تا قبل از سربازی، ولی نمیرم که.
حالم از خودم بهم میخوره، حالم از اینکه خ^ا^ی^ه ندارم بهم میخوره، از اینکه هیچی نیستم حالم بهم میخوره.
هرکار دلم میخواد بکنم، هرچی دلم میخواد بخورم فقط در جهت سقوط بیشترمه، هیچوقت نمیشه دلم بخواد یه کار مفید بکنم یا یه فکر درست بکنم، همش فکرام یا مسمومه یا مزخرف و بی نتیجه.
دلم میخواست یه آدم درست حسابی میبودم، یه آدمی که درست مخش کار میکنه، از اینترنت درست استفاده میکنه، آینده داره. نه کارا و فکرا و رفتار هایی که من دارم.
نمیدونم، کاش میشد ریستارت شد و از اول بشه همه چی.
این حرفا رو که میزنم باز ته فکرم واسه خودم راه-در-رو میذارم، میگم چیزی نیست که فقط 26 سالته، 26. باورم نمیشه 26 سالم شده. 26 سنّیه که دیگه باید معلوم شده باشه چیکاره ای و چی میشی و چی شدی و یا نه. البته فصیحیش هم اول سربازی رفت و بعد رفت آمریکا درس خوند، نمیدونم. میگن نباید خودتو مقایسه کنی با بقیه ولی نمیشه.
خلاصه دلم اصلا این چیزی که هست رو نمیخواد.
دلم چیز بهتر رو نمیخواد وگرنه تلاش میکردم براش.
فقط بلدم از اینی که هستم زجر بکشم.