در پيله تا به كي بر خويشتن تني؟
ـ پرسيد كرم را مرغ از فروتني ـ
تا چند منزوي در كنج خلوتي،
در بسته تا به كي، در محبس تني؟
در فكر رستنم ـ پاسخ بداد كرم ـ
خلوت نشسته ام زينروي منحني.
فرسوده جان من از بس به يك مدار
برجاي مانده ام چون فطرت دني.
همسال هاي من پروانگان شدند
جستند از اين قفس، گشتند ديدني.
يا سوخت جانشان دهقان به ديگران،
جز من كه زنده ام در حال جان كندني.
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
يا پر برآورم بهر پريدني.
اينك تو را چه شد كاي مرغ خانگي!
كوشش نمي كني، پري نمي زني؟
پا بنده ي چه اي؟ وابسته ي كه اي؟
تا كي اسيري و در حبس دشمني؟
شعری بسیار عمیق از نیما
با تشکر از دوست خوبم هادی که منو با این شعر آشنا کرد
فوقالعادس این شعر. دیدم قسمتیش روهادی گزاشته بود، دوست داشتم کاملش رو بخونم که گزاشتی.
ممنون.